حديثِ گنبدِ خضرا خموش مي آيد
نفس به سينه درآيد سروش مي آيد
صداي بانگ فلك با چكاچك باران
چنان خوشست كه آدم بجوش مي آيد
براي عاشق ديوانه اين ندا كافيست
جنونِ عشق در اينجا به هوش مي آيد
ميان خواهشِ باران و آرزوي بلال
خدا خداي زمينم بگوش مي آيد
مدينه خانهء مهر است و منزلم مهتاب
فلك بلند مگر ،سخت كوش مي آيد
هزار عاصي شود از تقدسش ناجي
چنان كه نيش رود باز نوش مي آيد
عجب مدار كه گمگشته ام شهاب آمد
نُويدِ گل ز درِ گلفروش مي آيد