تحولات اخیر در خاورمیانه، بهویژه صلح تاکتیکی دونالد ترامپ در محور غزه، بازتاب تغییر جهت سیاستهای ایالات متحده از مدیریت مستقیم بحران به الگوی ترانزیت و توزیع منازعه در مناطق حساس جهان است. در این مقاله، با تمرکز بر نقش افغانستان در دو الگوی تاریخی سیاست خارجی آمریکا—مدل (نیکسونی) و مدل (مکندری)—کوشش شده است جایگاه ژیوپلیتیکی و ژیواکونومیک این کشور در نظم چندقطبی در حال شکلگیری مورد تحلیل قرار گیرد. یافتهها نشان میدهد که افغانستان، بهعنوان گره ترانزیتی میان شرق و غرب، بار دیگر در معرض بیثباتسازی هدفمند در راستای منافع قدرتهای فرامنطقهای قرار گرفته است. مقدمه: نظم بینالمللی پس از جنگ سرد بر مبنای هژمونی آمریکا و سیاستهای مداخلهگرانهاش در مناطق بحرانی شکل گرفت. با فروپاشی نظم تکقطبی و ظهور بازیگران جدید مانند چین، روسیه و ایران، ایالات متحده به بازنگری در استراتژی خود پرداخت. در این میان، جریانهای سیاسی درون آمریکا—ملیگرایان اقتصادی موسوم به( مگا ) و جهانیگرایان (گلوبالیست)—اگرچه در نگاه سیاسی متضاد بهنظر میرسند، اما در هدف حفظ برتری ایالات متحده در نظم جهانی اشتراک نظر دارند. در این چارچوب، دو مدل کلیدی در سیاست خارجی آمریکا برجسته میشود: مدل نیکسونی (وابسته به رویکرد توازن قوا و دیپلماسی استراتژیک) و مدل مکندری (مبتنی بر کنترل جغرافیای نظامی و انرژی از طریق بحرانهای مدیریتشده). درک جایگاه افغانستان در بستر این دو مدل، برای فهم جهتگیری آیندهی سیاستهای جهانی در منطقهی اوراسیا ضروری است. بخش اول: از مدل نیکسونی تا مکندری – دگرگونی در راهبرد جهانی آمریکا ! در دهههای گذشته، مدل نیکسونی با محوریت توازن روابط میان آمریکا، چین و اتحاد جماهیر شوروی، عملا افغانستان را از برنامههای ژیوپلیتیکی واشنگتن حذف کرده بود. زیرا افغانستان نه مرکز انرژی بود و نه محور ترانزیت مهمی در نظام اقتصادی آن دوران. اما در قرن بیستویکم، با ظهور پروژههای بزرگ اقتصادی چون کمربند و جاده چین و کریدور شمال–جنوب، افغانستان دوباره در کانون رقابت قدرتهای جهانی قرار گرفت. با ناکامی واشنگتن در احیای مدل نیکسونی در برابر بلوک شرق، ایالات متحده به سمت اجرای مدل مکندری جدید حرکت کرده است؛
مدلی که بر ایجاد بیثباتیهای کنترلی در نقاط اتصال استراتژیک مانند افغانستان، قفقاز و خلیج فارس تمرکز دارد تا از طریق جنگهای (نیابتی)، مانع همگرایی شرق و جنوب جهانی شود. بخش دوم: صلح تاکتیکی ترامپ در غزه و انتقال جنگ به شرق ! بهظاهر، صلح تاکتیکی ترامپ در غزه اقدامی در راستای کاهش بحران انسانی و بازسازی خاورمیانه است؛ اما در واقع، هدف آن انتقال مرکز منازعه از خاورمیانه به شرق آسیا و مناطق ترانزیتی اوراسیاست. آمریکا میکوشد با تثبیت وضعیت شکننده در خاورمیانه و تحریک بحرانهای جدید در تایوان، قفقاز و آسیای مرکزی، مسیرهای انرژی و اتصال چین و ایران را بیثبات سازد. این روند، در عمل، به معنای ترانزیت جنگ از بگرام به جغرافیای وسیعتر منطقه است—حرکتی که میتواند افغانستان را بار دیگر به میدان رقابت ژئوپلیتیکی و ابزار فشار بر شرق تبدیل کند. بخش سوم: جایگاه افغانستان در مدلهای جدید نظم جهانی! افغانستان در وضعیت کنونی در مرکز تلاقی سه محور کلان قرار دارد: ۱ – محور انرژی و ترانزیت شرق–غرب (چین–ایران–اروپا) ۲ – محور امنیتی شمال–جنوب (روسیه–پاکستان–خلیج فارس) ۳ – محور رقابت ایدئولوژیک میان بلوک غرب و شرق از این رو، هرگونه بیثباتی در افغانستان میتواند پیامدهای مستقیم بر امنیت اقتصادی منطقه و برهمزدن مسیرهای انرژی جهانی داشته باشد.
در صورت ادامهی اجرای مدل مکندری و انتقال جنگهای نیابتی به پیرامون افغانستان، منافع ملی کشور در سه حوزه—اقتصاد، امنیت و استقلال ژیوپلیتیکی—بهشدت تهدید خواهد شد. نتیجهگیری: در تحلیل نهایی، صلح تاکتیکی در غزه نه بهعنوان پایان جنگ، بلکه بهمثابه آغاز مرحلهی جدیدی از بازتوزیع درگیریها در سطح بینالملل قابل ارزیابی است. ایالات متحده با تغییر تاکتیک از مدیریت مستقیم بحران به هدایت غیرمستقیم منازعات، میکوشد نظم چندقطبی در حال شکلگیری را مهار کند. افغانستان، با موقعیت جغرافیایی راهبردی خود، ناگزیر در مرکز این رقابتها قرار گرفته است. بیتوجهی به این جایگاه و ناتوانی در تعریف منافع متوازن میان شرق و غرب، میتواند این کشور را بار دیگر به میدان ترانزیت جنگ تبدیل کند. بنابراین، سیاستگذاران افغان باید با اتخاذ دیپلماسی فعال و متوازن، از تبدیلشدن افغانستان به ابزار ژیوپلیتیکی قدرتها جلوگیری کرده و نقش خود را در نظم جدید جهانی بهصورت مستقل بازتعریف کنند.

صلح تاکتیکی تشابه عام و تمام به مصالحه دکتر نجیب الله دارد که بسیار قتال تر از جنگ است.
ممنون تان تز توجهل که دارید